موج که بالا می آمد انگار دریا نفس نفس می زد و نام تو را می برد و آشفته گیسوی ساحل را چنگ می زد.......
ماهی ها خود را به دست موج به خشکی می رساندند و جشن فنا شدن برای تو به پا می کردند......و درخت های دورو بر از شوری نمک های عاشق هیچ گله ای نداشتند......وقتی حرف تو وسط باشد هیچ آفریده ای هوشش سر جایش نیست.....
من مات و مبهوت غرق چشم های عاشق دریا بودم و از حرارت ، تبم به هزار می رسید....و خودم هراسان و آشفته دنبال تو می دویدم....هر کجا که بوی تو بود سرک می کشیدم.....هر کجا که حرف تو بود دو زانو می نشستم و هرکجا نام تو بود طهارت می کردم و تسبیح به دست ذکر زیر لبم می شد تـــــــــــــو.....تــــــــــو.....تـــــــــو.....
پای قبله که وسط می آمد گیج می شدم و دست دلم می لرزید....کمی زانوانم سست می شد و نمازم فقط می شد سجده......
من نور ملایم خورشید را دیدم که عاشقت شده بود و موی ماه را شانه می زد.....کبوتری مست حواسش پرت شد و بالش به تاج اناری گرفت و خونی بر زمین افتاد و روی چشم شقایق نشست.......پروانه ای از راه گذشت و دلش لرزید و چشمش به ابروی نرگس افتاد و دریا دوباره مضطرب شد و نفس هایش تند می زد.....
موج بالا آمد و تمام ارتفاع این بزم عاشقی را شست و با خود به قلب دریا برد.....و من هنوز دنبال تو می دویدم و می سوختم........حالا دودم به آسمان رسیده و ابر ها بغض کرده اند و هوای زندگی بارانیست.......و من چتر پلک های تو را آرزو می کنم و می دوم.....